دارای زبان بودن. زبان داری، قدرت تکلم داشتن. مقابل زبان بستگی. بی زبانی بمعنی ناتوانی از سخن: اگر مرده مسکین زبان داشتی به فریاد و زاری فغان داشتی. سعدی (بوستان). رجوع به زبان دار و زبان داری شود، زبان داشتن با کسی. رجوع به زبان شود
دارای زبان بودن. زبان داری، قدرت تکلم داشتن. مقابل زبان بستگی. بی زبانی بمعنی ناتوانی از سخن: اگر مرده مسکین زبان داشتی به فریاد و زاری فغان داشتی. سعدی (بوستان). رجوع به زبان دار و زبان داری شود، زبان داشتن با کسی. رجوع به زبان شود
ضرر داشتن. مقابل سود داشتن: ز من بنیوش پند مهربانی چو ننیوشی ترا دارد زیانی. (ویس و رامین). مکن با من چنین نامهربانی کجا زین هم ترا دارد زیانی. (ویس و رامین). ... سری را که چون مسعود پادشاهی، باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). ولیکن ازفرستادن سالاری با فوجی مردم، زیان ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 658). دوستی دشمنان دینت زیان داشت بام برین کج شود ز کژی بنلاد. ناصرخسرو. پس بچۀ عقل آمده، گفتار، و نزیبد که بچۀعقل تو، زیان دارد جان را. ناصرخسرو. ما را زیانی ندارد. (کلیله و دمنه). عاقل را تنهایی و غربت زیان ندارد. (کلیله و دمنه).... به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطان رازیان دارد. (گلستان). اهل دانش را در این گفتار با ما کار نیست عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه ایم. سعدی. زهدت به چه کار آید گر راندۀ درگاهی کفرت چه زیان دارد گر نیک سرانجامی. سعدی. ، آسیب و گزند داشتن. ضرر و صدمه داشتن: حوا یک دانه می خورد و دو دانۀ دیگر به آدم داد و گفت مرا زیان نداشت و تو را هم زیان ندارد. (قصص الانبیاء ص 19). دفع مضرت با سپیدباها و توابل و تباهۀ خشک کنند تا زیان ندارد و منفعت کند. (نوروزنامه). نای از دو آتش بادخور، نی طوق و نارش تاج سر باد و نی و نارش نگر هرگز زیان ناداشته. خاقانی. صاحب دل را ندارد آن زیان که خورد آن زهر قاتل در عیان. مولوی
ضرر داشتن. مقابل سود داشتن: ز من بنیوش پند مهربانی چو ننیوشی ترا دارد زیانی. (ویس و رامین). مکن با من چنین نامهربانی کجا زین هم ترا دارد زیانی. (ویس و رامین). ... سری را که چون مسعود پادشاهی، باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). ولیکن ازفرستادن سالاری با فوجی مردم، زیان ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 658). دوستی دشمنان دینت زیان داشت بام برین کج شود ز کژی بنلاد. ناصرخسرو. پس بچۀ عقل آمده، گفتار، و نزیبد که بچۀعقل تو، زیان دارد جان را. ناصرخسرو. ما را زیانی ندارد. (کلیله و دمنه). عاقل را تنهایی و غربت زیان ندارد. (کلیله و دمنه).... به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطان رازیان دارد. (گلستان). اهل دانش را در این گفتار با ما کار نیست عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه ایم. سعدی. زهدت به چه کار آید گر راندۀ درگاهی کفرت چه زیان دارد گر نیک سرانجامی. سعدی. ، آسیب و گزند داشتن. ضرر و صدمه داشتن: حوا یک دانه می خورد و دو دانۀ دیگر به آدم داد و گفت مرا زیان نداشت و تو را هم زیان ندارد. (قصص الانبیاء ص 19). دفع مضرت با سپیدباها و توابل و تباهۀ خشک کنند تا زیان ندارد و منفعت کند. (نوروزنامه). نای از دو آتش بادخور، نی طوق و نارش تاج سر باد و نی و نارش نگر هرگز زیان ناداشته. خاقانی. صاحب دل را ندارد آن زیان که خورد آن زهر قاتل در عیان. مولوی
دارای بوی بودن. بوی متصاعد کردن: باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا غالیه ای بسای از آن طرۀ مشکبوی او. سعدی. فصل نوروز که بوی گل و سنبل دارد لطف این باد ندارد که تو می پیمایی. سعدی. - بوی داشتن زخم،ناسور شدن زخم از رسیدن بوی مشک و گل. (آنندراج)
دارای بوی بودن. بوی متصاعد کردن: باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا غالیه ای بسای از آن طرۀ مشکبوی او. سعدی. فصل نوروز که بوی گل و سنبل دارد لطف این باد ندارد که تو می پیمایی. سعدی. - بوی داشتن زخم،ناسور شدن زخم از رسیدن بوی مشک و گل. (آنندراج)
گرفتار شدن. اسیر شدن. پای بند گردیدن: گر این سان بیک بلده گشتی زبون که در پیش تخت تو ریزند خون. (گرشاسب نامه ص 154). آن مرغ که بود زیرکش نام در دام بلای تو زبون گشت. عطار. ، لاغر و نزار شدن. خسته و فرسوده گشتن: چو می تان بشادی شود رهنمون بخسبید تا تن نگردد زبون. فردوسی. ، مقهور شدن. مغلوب گشتن. خوار گردیدن: همه روم تا خاور و هند و چین زبون گشت گرشاسب را روز کین. (گرشاسب نامه ص 328). نیست از مردی عروس دهر را گشتن زبون زن که خائن بود بر شوهر بمعنی شوهر است. جامی. ، خوار شدن. ذلیل گردیدن: چنان خوار گشتیم و زار و زبون که یک تن سوی ما گرایدبخون. فردوسی
گرفتار شدن. اسیر شدن. پای بند گردیدن: گر این سان بیک بلده گشتی زبون که در پیش تخت تو ریزند خون. (گرشاسب نامه ص 154). آن مرغ که بود زیرکش نام در دام بلای تو زبون گشت. عطار. ، لاغر و نزار شدن. خسته و فرسوده گشتن: چو می تان بشادی شود رهنمون بخسبید تا تن نگردد زبون. فردوسی. ، مقهور شدن. مغلوب گشتن. خوار گردیدن: همه روم تا خاور و هند و چین زبون گشت گرشاسب را روز کین. (گرشاسب نامه ص 328). نیست از مردی عروس دهر را گشتن زبون زن که خائن بود بر شوهر بمعنی شوهر است. جامی. ، خوار شدن. ذلیل گردیدن: چنان خوار گشتیم و زار و زبون که یک تن سوی ما گرایدبخون. فردوسی